ڪافـہ ڪتاب

"معرفے برتریـךּ ڪتاب هاے ایراךּ و جهاךּ "

ڪافـہ ڪتاب

"معرفے برتریـךּ ڪتاب هاے ایراךּ و جهاךּ "

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصطفی مستور» ثبت شده است

روی ماه خداوند را ببوس


مصطفی مستور در داستان بلند "روی ماه خداوند را ببوس "بر آن است تا با دستمایه قرار دادن بعضی از مناسبات اجتماعی، به روانکاوی افرادی بپردازد که عنصر اخلاق را به کلی فراموش کرده اند. نگاه دردمندانه نویسنده که در قالب شخصیتی فعال در امور پژوهشهای اجتماعی متجلی شده است، تا حد زیادی نتیجه بخش است؛ زیرا مستور انگیزه روایتش را به زیبایی کشف کرده و با خواننده اش به یک آشتی نسبی رسیده است.

روی ماه خداوند را ببوس به زعم بسیاری از فعالان حوزه ادبیات داستانی، تاکنون موفق ترین کار مستور است. کاری که هم توانست مخاطب عام را جذب کند و هم مخاطبان خاص را با خود همراه سازد. دغدغه های اجتماعی و آنچه که در ساختار کلی زندگی مردم شهرنشین می گذرد عمده ذهنیت این نویسنده را تشکیل می دهد، ذهنیتی که در اغلب آثار او مشهود است.

این کتاب برگزیده جشنواره قلم زرین شده است ، بارها تجدید چاپ شده و در سال ۱۳۹۱، توسط آسیه عیسی بایوا به روسی ترجمه شد.


در خلاصۀ رمان آمده است یونس -شخصیت اصلی- دانشجوی دکتری فلسفه است. او می خواهد رساله اش را که درباره «تحلیل جامعه شناسی عوامل خودکشی دکتر محسن پارسا» است، به پایان برساند تا هم شرط پدر نامزدش -سایه- را، که برای ازدواج آنها گذاشته است، به انجام برساند و هم به آخرین مرحله درسش پایان دهد. 

سایه، دانشجوی کارشناسی ارشد الهیات است و اعتقاد و باوری محکم دارد. یونس نه سال پیش دیدگاه مذهبی دیگری داشت و علت انتخاب رشته فلسفه او فقط به دلیل دفاع فلسفی از حریم دین بوده است. همچنین انتخاب یونس برای نامزدی از جانب سایه مبتنی بر همین امر بوده است. اما حالادیدگاه مذهبی یونس عوض شده است. چنانکه خودش می گوید: من امروزم با من دیروزم، فرق کرده.

مهرداد دوست یونس بعد از 9 سال از آمریکا می آید. او در آمریکا با  پن فرندش ازدواج کرده است و دارای دختری چهار ساله می باشد. جولیا همسرش دو سال پیش سرطان گرفته و حالا مراحل بد بیماری را می گذراند و پزشکان گفته اند که امیدی به زندگی او نیست. برای یونس گاهی این سؤال به وجود آمده بود که: (آیا خدایی هست؟) ولی خیلی خود را درگیر آن نکرده بود. تا اینکه مهرداد می گوید همسرش جولیا هم سؤال های ریز و درشتی در این زمینه دارد. مثلاجولیا مرتب می گوید: چرا درست بیست و پنج سال پیش دنیا آمده؟ و... یونس که احساس می کند در این مورد با جولیا هم عقیده است، حالادیگر بیشتر به سؤالش، فکر می کند.

علت دیگر توجه یونس به این سؤال، موضوع رساله اش است که آن هم به سؤال ارتباط پیدا می کند و در این رابطه یونس یک فهرست نوزده نفره از دانشجویان دکتر پارسا را تهیه می کند و با هفده نفر آن ها صحبت می کند. همه نظرشان این است که دکتر پارسا جلسه آخر غمگین بود ولی این ترم نسبت به بقیه ترم ها مهربان تر بوده است. دو نفر باقی مانده از این لیست یکی شهره بنیادی است که در اصفهان درس می خواند و دیگری مهتاب کرانه است.

سایه به خاطر تزلزل اعتقادی یونس، دچار ناراحتی می شود و موضوع را با علیرضا دوست مشترکشان در میان می گذارد. علیرضا سعی می کند یونس را از شک و تردید بیرون آورد.

یونس به تمام مصائب و بیماری ها و مشکلاتی را که دیده و شنیده و می شناسد، اشاره می کند و می گوید اگر خدا باشد این ظلم است که مردم آنقدر در عذاب باشند. این سؤال را قبلا از مهرداد هم که تقریبا با او هم عقیده است، کرده بود و مهرداد نه برای سؤال های جولیا و نه یونس، هیچکدام نتوانسته بود جوابی پیدا کند.

سایه به خاطر همین تضاد بین اعتقادات خود و همسرش، از او کناره گیری می کند.

یونس به سراغ شهره بنیادی در اصفهان می رود و از طریق او می فهمد که دکتر پارسا عاشق مهتاب بوده و شماره مهتاب کرانه را از او می گیرد. وقتی در تهران با مهتاب تماس می گیرد می فهمد که مهتاب قبلا هم به او زنگ زده و در مورد پارسا با او حرف زده است. ولی آن وقت یونس او را نشناخته بود. مهتاب جریان عشقی دکتر پارسا و خودش را برای یونس تعریف می کند و علت خودکشی دکتر پارسا را عدم هضم چیزهایی می داند که با ابزار علمی قابل اندازه گیری و درک نیستند و اینکه فرمول ها و محاسبات دکتر پارسا، نیمه کاره مانده یا به خطا رفته اند و معماها بیشتر شدند. صحبت های راننده و مرگ منصور دوست علیرضا، از جریانات دیگر داستان هستند.


بخش های برگزیدۀ کتاب:


کاش یک تکه سنگ بودم. یک تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دستفروش. دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسی کنارِ خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمی شناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا دل نداشتم. کاش اصلا نبودم. کاش نبودی. کاش می شد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد. آخ مهتاب! کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیره اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دستهایت بودم. کاش چشمهایت بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هایت بودم تا نفس هایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی!


خداوند برای هر کس همان قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره


این سخت ترین کاریه که کسی می تونه در تمام زندگی اش انجام بده . وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا مرا به اینجا کشوندی؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی.


گفتم "دوستت دارم" و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد. گفتم نکند تو رو کشته باشم؟ نکند من مرده باشم؟ پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی. غیب شده بودی. گفتم که سحر نمی دانم.


چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی. گفتم: بس است برو ! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست .اما نرفتی. نشستی و گریه کردی انقدر که گونه های من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت درهم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی اینجا رازی نیست؟ گفتم : راز؟ گفتی : من آمدم.  وقتی طلوع کردی من آن بالا بودم پشت شیشه. محو تو. آخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست! تو نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. تو آن پایین مثل یک حجم آبی می درخشیدی و من به هر چه رنگ آبی بود حسودی ام می شد... و تو هنوز نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.


گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.


ای پسر عمران هرگاه بنده ای مرا بخواند چنان به سخن او گوش می سپرم که گوئی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گوئی همه خدای اویند جز من.


کلید ها به همان راحتی که در را باز می کنند قفل هم می کنند.


تو نمی­توانی معنای خداوند را در کنار بقیۀ  معناهای زندگی­ ات بچینی. وقتی خداوند در معصومیت کودکان، مثل برف زمستان می­ درخشد تو کجایی یونس؟ واقعاً تو کجایی؟ شاید خداوند در هیچ جای دیگرِ هستی مثل معصومیتِ کودکی، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پُر از احساس می­شوم و دل­م شروع می­کند به تپیدن… کجایی یونس؟ صدای مرا می­شنوی؟


پسرک جیغ کشید: «هورا! هورا! بچه­ ها! بادبادک من رسید به آسمون، رسید به خدا!» به آسمان نگاه می­کنم. به جایی که بادبادک رسیده است به خداوند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
نویسنده