ڪافـہ ڪتاب

"معرفے برتریـךּ ڪتاب هاے ایراךּ و جهاךּ "

ڪافـہ ڪتاب

"معرفے برتریـךּ ڪتاب هاے ایراךּ و جهاךּ "

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمود دولت آبادی» ثبت شده است


«سلوک» نام یکی از آخرین رمان های محمود دولت آبادی است. چاپ اول آن در بهار 82 است و 212 صفحه طول دارد.

دولت آبادی برای نوشتن این رمان، چهار سال وقت صرف کرده است: از سال 77 تا 81.

سلوک در نمایشگاه کتاب آن سال، پر فروشترین کتاب نشر «چشمه» بوده است. این کتاب جنجال برانگیز محمود دولت آبادی برنده ی جایزه ی ادبی «واو» نیز شده است.

این کتاب جنجال برانگیز محمود دولت آبادی برنده ی جایزه ی ادبی «واو» نیز شده است.

این رمان داستان مرد میان سالی به نام قیس است که با دختری 17 ساله به نام مهتاب آشنا می شود و آنها عاشق هم می شوند در زمانی بیش از ده سال. اما سن دختر به جایی می رسد که شاید به نظرش مفهوم ازدواج و داشتن خانه ای از خود بالاتر از عشق است و مرد را ترک می گوید و اکنون هزیان های مرد را داریم...


بخش های برگزیدۀ کتاب:


این اشک خشک... آری... مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاهه ـ زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام. از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان. هی... و نمی دانم خود که چشمانم به چه رنگ و حال در آمده اند. برمیخیزم یا می نشینم نمی دانم! راه می روم یا ایستاده ام مبهوت یا خود نمی دانم در کدام کوی ـ برزن ـ خیابان یا پیاده رو هستم. دیگر نمی دانم هیچ نمی دانم می خواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم. خود نمیدانم! نمی دانم نمی دانم نمی دانم.


عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برآرد و خود را در درخت بپیچد و هم چنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود...


 مَد دریا، درست مثل مد دریا که به تدریج بالا بیاید و یک جزیره را در خود فرو بلعد، یعنی بلع کند! او مرا بلع کرد.


چون عشق جای تهی کند، تهی گاه آن را مرگ می تواند پر کند یا نفرت و  بعضا هر دو با هم.


 هر آدمی دانسته و ندانسته به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر می برد و هیچ دیگری ویرانگر تر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.


چرا خداوند قدرت تخیل مرا نابود نمی کند؟ حالا چه کنم با تخیلی که افسون و مسخر انسانی شده است که تو هستی؟


کاش می شد درون ذهن دیگری را واجست تا بشود دانست چه می گذرد در هزارتوی آن؟


لزوما انسان زندگی نمی کند در حالی که به هر صورت می زید!  


یک بار مردن جواب نابود شدن های لحظه لحظه ی تو را نمی دهد.


در همه حال از یاد نبرد که تو یک زن شرقی هست، زنی که از اعماق شب های هزار و یک شب بیرون آمده است.


تو نخواهی توانست تنهایی را فهم کنی، چون درکی از یگانگی نداری و نداشته ای هم. تو به هر دلیل و هزار دلیل با من همان کرده ای که خداوند با مسیح کرد.


دوست داشته شدن از سوی کسی که دوستش می داری آن حس و حالتی است که در واژه ی عام و عادی خوشبختی نمی گنجد.


کمتر زنی می توان سراغ کرد که در ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش می دارد، مرتکب جنایت نشده باشد...!


تو را بانوی بخارایی می نامیدم. بانوی بخارایی من. که بودم من که تو را باز می آفریدم در هر نگاه و هر نوازش بی گمان اینکه بر خاسته و  باز آفریده ی خود را ستایش می کنم و نه تو را که به سان میلیونها میلیونها رشد یافته ی یک یاخته ی سمج بوده ای و هستی با فرمول چه می دانم!...


چه بسیار آدمیانی که می آیند و می روند بی آنکه از خیالشان بگذرد که چنین موهبتی نیز وجود دارد که انسان بخواهد و احساس وجد کند از اینکه خودی ترین و محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند... نگاه او به من کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیرم اگر چشمان عالمی حتی نسبت به من کور می شد.


خسته ام، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟ دقیق می شوم، دقیق و متمرکز می شوم بلکه بشنوم، بلکه صدایش را بشنوم، اما نه، فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند. مغزم، مغزم درد می کند از حرف زدن، چقدر حرف زده ام، چقدر در ذهنم حرف زده ام. خروار، خروار حرف با لحن و حالت های مختلف، مغایر، متضاد  و ... گفته ام و شنیده ام، خاموش شده و باز بر افروخته ام، پرخاش کرده و باز خود دار شده ام، خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. اشک هرگز!


کینه٬ آری کینه٬ لغت کینه همواره منفور من بوده است و شاید تا امروز با حس خود هرگز به آن نیندیشیده بودم - حتی در مقوله طبقات – از آنکه در ذهن و درنظر٬ معادل چرک بوده است و چرک درون ...! اما اکنون این لغت در قلب مرد قد بر می کشد. چرا؟ و نسبت به که ؟ نمی داند: جز این که دم عقرب خمیدگی دارد و شنیده است چون عقرب را در حلقه آتش بدارند٬ او فقط به خود نیش می زند٬ چندان که با سم خود هلاک می شود. و قیس اکنون آیا عقرب می شود٬ عقرب در حلقه شناعت و استفراغ؟ به کجا و به چه کس کینه بورزد؟ روی از عالمی برگردانیده و دیگر در مردمک چشمان هیچ انسانی نشان از حقیقت مهر نمی تواند ببیند و گمان می برد شاید که دیگر نیست٬ که دیگر حقیقتی نبوده است.


پک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الا نوعی لجاجت با خود, و حتی لجاجت در تداوم نوعی عادت. عجیب ترین خوی آدمی اینست که می داند فعلی بد و آسیب رسان است اما آن را انجام می دهد و به کرات هم. هر آدمی دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت با خود به سر می برد و هیچ دیگری ویرانگر تر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۴
نویسنده