ڪافـہ ڪتاب

"معرفے برتریـךּ ڪتاب هاے ایراךּ و جهاךּ "

ڪافـہ ڪتاب

"معرفے برتریـךּ ڪتاب هاے ایراךּ و جهاךּ "

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیگانه» ثبت شده است

بیگانه


"بیگانه" به‌ نوعی اولین اثر کامو بود که در سال 1942 به چاپ رسید و در اندک زمانی برای نویسنده‌ی جوانش نام و آوازه‌ به همراه آورد. کامو در این اثر نسبتا کوتاه، به سرگذشت مرد جوانی به نام "مورسو" می‌پردازد که با خود و دنیای اطراف خود "بیگانه" است و همین بیگانگی او را تا پای مرگ می‌کشاند.

مورسو، دروغ‌گفتن را بلد نیست و به قول خود کامو "در بازی همگانی شرکت نمی‌کند". او عادت ندارد که ماسک روی صورت بگذارد و چون دیگران نقش بازی کند؛ به‌ همین‌ خاطر برای مرگ مادرش قطره‌ای اشک نمی‌ریزد و حتی حاضر نمی‌شود که از قتلی که مرتکب شده ابراز پشیمانی کند و همین مساله باعث می‌شود که او به مرگ محکوم شود.

رمان آغازی ضربه‌زننده دارد و همینگونه است که جملات آغازین بیگانه مشهورترین جملات در ادبیات قرن بیستم است "امروز مامان مرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان به دستم رسید:  «مادر درگذشت؛ خاکسپاری فردا. احترامات فائقه». این معنایی ندارد. شاید دیروز بود."

اتفاق اصلی رمان این است که مرسو مرتکب قتلی می‌شود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است. داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ می‌دهد.


بخش های برگزیدۀ کتاب:


همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد.


دروغ گفتن نه تنها آن است که چیزی را که راست نیست بگوییم بلکه و به ویژه آن است که چیزی را راست تر از آنچه هست بگوییم و در مورد دل انسان بیشتر از آنچه احساس می کنیم بگوییم این کاری است که همه مان هر روز می کنیم تا زندگی را ساده گردانیم.


چیزهایی هست که هرگز دوست نداشته ام درباره آنها حرف بزنم. بعدها فهمیدم که این بی میلی ها هم دیگر اهمیتی ندارد!


هیچ وقت کسی بدبخت تمام عیار نیست.


از لحظه ای که مرگ انسان مسلم شد، دیگر چگونگی و هنگامش اهمیتی ندارد.


می خواست بدانم آن زندگی دیگر را چگونه می بینم. آنگاه به طرفش فریاد کشیدم: "حیاتی که در آن، بتوانم از این زندگی ام چیزی را بخاطر آورم."


به این نتیجه رسیدم که وقتی انسان مصاحب ندارد، خسته نمی شود. این حتی کار دویدن و ورزش کردن نیست که انسان را خسته می کند. انسان موقعی خسته می شود که در کنار دیگران کار کند، بدود، ورزش کند.

خستگی فقط مساله جسمانی نیست، مساله اجتماعی هم هست. انسان ها همدیگر را خسته می کنند، و این خستگی نعمت بزرگی است.


در سلول انفرادی بود که فهمیدم آدمها  حتی زشت ترینشان، حتی ظالم ترینشان، حتی مغرور ترینشان، برای آدم غنیمتی هستند. سلول انفرادی یک برهوت است. اگر می خواستند هابیل را در یک سلول انفرادی بیندازند، حتما او ترجیح می داد که با قابیل، قرن ها در زیر یک سقف زندگی کند. بارها به دست او کشته شود ولی به چنگال عفریت سلول انفرادی نیفتد.

سلول انفرادی قاتل آدم نیست ولی از قاتل به مراتب بدتر است. آدم از دست سلول انفرادی به قاتلش پناه می برد. در سلول انفرادی زمانی می رسد که حافظه را از دست می دهید، هر چه سعی و فکر می کنید بفهمید چشم های مادر چه رنگی است و اسمش چیست، یادمان نمی آید. وقایع زندگی در هم و برهم می شود. فقط می دانید که در کجا هستید، در سلول انفردای هستید، ولی نمی دانید در کجای زمانید، زمان را گم می کنید. اعماق سر و مغز، ورم می کند و محتویات سر، از ظرفیت جمجمه بیشتر می شود و سر حالتی پیدا می کند که انگار لحظه ای بعد منفجر خواهد شد.

خاطرات، مغز را آشفته می کنند، همه چیز درهم و برهم می شود. دور، نزدیک و نزدیک، دور می شود، با هیاهو در ذهن به دنبال آشنایی می گردید تا با او صحبتی کنید، اما فقط غریبه ها به یادتان می آید، آدمهایی که یکی دوباری بیشتر ندیدیمشان. گاهی مغز توسط خاطرات جعلی پر می شود و حافظه دیگری از اشخاص، اشیا، هویت ها و زندگی ها، جای حافظه قبی ما را می گیرد. سلول انفرادی، مثل شب اول قبر، نه تنها بر تن، بلکه بر روح و مغز فشار می آورد، معناهای زندگی ما را از وجودمان می مکد و پوسته ای خشک و بی ارزش را به جای من ما، به حای زندگی ما، به جا می گذارد.


ما سه چهارم از اصالت وجودیمان را به قیمت شبیه شدن به دیگران از دست میدهیم!


من نمی دانم گناه چیست آن ها فقط به من فهمانده بودند که من مقصرم.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۲
نویسنده