ڪافـہ ڪتاب

"معرفے برتریـךּ ڪتاب هاے ایراךּ و جهاךּ "

ڪافـہ ڪتاب

"معرفے برتریـךּ ڪتاب هاے ایراךּ و جهاךּ "



لیژیا نام داستان کوتاهی از ادگار آلن پو، نویسندهٔ آمریکایی است که در سبک وحشت و گوتیک عاشقانه نگاشته شده و نخستین بار در سپتامبر ۱۸۳۸ در آمریکا به چاپ رسیده‌است.

راوی بی‌نام داستان خصوصیات همسرش لیژیا را اینگونه توصیف می‌کند که زنی بود زیبا، پرشور، روشن‌فکر با موهای سیاه پرکلاغی و چشمانی تیره که اگر درست به خاطر بیاورد نخستین بار او را در یکی از شهرهای بزرگ قدیمی و پوسیدهٔ کنار رود راین ملاقات کرده بود. البته خیلی چیزها را هم راجع به لیژیا فراموش کرده است از جمله نام خانوادگی او را ولی زیباییش را همیشه به یاد می‌آورد راوی ادامه می‌دهد که البته آن یک زیبایی معمولی نبود. او زنی بود لاغر که غرابت عجیبی در وجودش احساس می‌شد. او تمام جزئیات صورت همسرش، از پیشانی بی‌عیب او تا دور چشم‌های الهه‌وارش را به خاطر می‌آورد. آنها با هم ازدواج می‌کنند و لیژیا شوهرش را با دانش وسیع خود در فیزیک و ریاضی و مهارتش در زبان‌های کلاسیک تحت تأثیر قرار می‌دهد؛ سپس به او می‌نمایاند که بر موضوعات ماوراءالطبیعه و «حکمت ممنوع» نیز آگاهی دارد.

پس از مدت نامعلومی لیژیا بیمار می‌شود. او سعی می‌کند با مرگ دست وپنجه نرم کند اما سرانجام می‌میرد. راوی که از مرگ همسرش بسیار دگرگون شده خانقاهی را در انگلستان می‌خرد. پس از چندی تن به ازدواجی بی‌عشق با بانو رُوونای چشم آبی و مو بور اهل ترماین می‌دهد.

اما در دومین ماه ازدواج آنها بانو روونا دچار تبی شدید همراه با اضطراب می‌شود. راوی شبی پیش از آنکه همسرش از حال برود جامی شراب برای او می‌ریزد و می‌بیند (یا بر اثر مصرف مواد مخدر چنین تصور می‌کند) که قطراتی از یک مایع درخشان و یاقوتی رنگ نیز داخل جام شراب می‌ریزد. روونا آن جام را می‌نوشد و پس از آن حالش رو به وخامت می‌گذارد. چند روز بعد روونا می‌میرد و جسدش را در کفنی پیچیده، آمادهٔ خاکسپاریش می‌کنند.

راوی تمام شب را در کنار جسد همسرش می‌ماند و متوجه می‌شود که مختصر رنگی در گونه‌های روونا دویده است. در این مدت چندین بار علایم حیات در او ظاهر می‌شود ولی باز مرگ جای آنها را می‌گیرد. راوی دست ‌به ‌کار عمل احیا می‌زند. علایم بازگشت به زندگی قویتر می‌شوند ولی تلاش‌های او در نهایت نتیجه‌ای ندارد. با سرزدن سپیده، راوی که خسته از تلاش‌های شبانه‌اش بی‌حرکت نشسته است می‌بیند که همسرش یک بار دیگر زنده می‌شود، اما این بار از جای خود برخاسته و به میان اتاق می‌آید. هنگامی که راوی آن پیکر را لمس می‌کند، باندهایی که سر جسد را پوشانده بودند فرو می‌افتند و خرمنی از موهای سیاه پرکلاغی و چشمان تیره رنگ نمایان می‌شوند. روونا به لیژیا تبدیل شده است...


امروز سالگرد وفات نویسنده بزرگ آمریکایی  ادگار آلن پو است .

او اولین نویسنده مشهور آمریکایی بود که سعی کرد تنها از راه نویسندگی مخارج زندگی‌اش را تأمین کند، که به همین خاطر دچار مشکلات مالی در کار و زندگی‌اش شد.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۸
نویسنده


«سلوک» نام یکی از آخرین رمان های محمود دولت آبادی است. چاپ اول آن در بهار 82 است و 212 صفحه طول دارد.

دولت آبادی برای نوشتن این رمان، چهار سال وقت صرف کرده است: از سال 77 تا 81.

سلوک در نمایشگاه کتاب آن سال، پر فروشترین کتاب نشر «چشمه» بوده است. این کتاب جنجال برانگیز محمود دولت آبادی برنده ی جایزه ی ادبی «واو» نیز شده است.

این کتاب جنجال برانگیز محمود دولت آبادی برنده ی جایزه ی ادبی «واو» نیز شده است.

این رمان داستان مرد میان سالی به نام قیس است که با دختری 17 ساله به نام مهتاب آشنا می شود و آنها عاشق هم می شوند در زمانی بیش از ده سال. اما سن دختر به جایی می رسد که شاید به نظرش مفهوم ازدواج و داشتن خانه ای از خود بالاتر از عشق است و مرد را ترک می گوید و اکنون هزیان های مرد را داریم...


بخش های برگزیدۀ کتاب:


این اشک خشک... آری... مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاهه ـ زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام. از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان. هی... و نمی دانم خود که چشمانم به چه رنگ و حال در آمده اند. برمیخیزم یا می نشینم نمی دانم! راه می روم یا ایستاده ام مبهوت یا خود نمی دانم در کدام کوی ـ برزن ـ خیابان یا پیاده رو هستم. دیگر نمی دانم هیچ نمی دانم می خواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم. خود نمیدانم! نمی دانم نمی دانم نمی دانم.


عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برآرد و خود را در درخت بپیچد و هم چنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود...


 مَد دریا، درست مثل مد دریا که به تدریج بالا بیاید و یک جزیره را در خود فرو بلعد، یعنی بلع کند! او مرا بلع کرد.


چون عشق جای تهی کند، تهی گاه آن را مرگ می تواند پر کند یا نفرت و  بعضا هر دو با هم.


 هر آدمی دانسته و ندانسته به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر می برد و هیچ دیگری ویرانگر تر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.


چرا خداوند قدرت تخیل مرا نابود نمی کند؟ حالا چه کنم با تخیلی که افسون و مسخر انسانی شده است که تو هستی؟


کاش می شد درون ذهن دیگری را واجست تا بشود دانست چه می گذرد در هزارتوی آن؟


لزوما انسان زندگی نمی کند در حالی که به هر صورت می زید!  


یک بار مردن جواب نابود شدن های لحظه لحظه ی تو را نمی دهد.


در همه حال از یاد نبرد که تو یک زن شرقی هست، زنی که از اعماق شب های هزار و یک شب بیرون آمده است.


تو نخواهی توانست تنهایی را فهم کنی، چون درکی از یگانگی نداری و نداشته ای هم. تو به هر دلیل و هزار دلیل با من همان کرده ای که خداوند با مسیح کرد.


دوست داشته شدن از سوی کسی که دوستش می داری آن حس و حالتی است که در واژه ی عام و عادی خوشبختی نمی گنجد.


کمتر زنی می توان سراغ کرد که در ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش می دارد، مرتکب جنایت نشده باشد...!


تو را بانوی بخارایی می نامیدم. بانوی بخارایی من. که بودم من که تو را باز می آفریدم در هر نگاه و هر نوازش بی گمان اینکه بر خاسته و  باز آفریده ی خود را ستایش می کنم و نه تو را که به سان میلیونها میلیونها رشد یافته ی یک یاخته ی سمج بوده ای و هستی با فرمول چه می دانم!...


چه بسیار آدمیانی که می آیند و می روند بی آنکه از خیالشان بگذرد که چنین موهبتی نیز وجود دارد که انسان بخواهد و احساس وجد کند از اینکه خودی ترین و محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند... نگاه او به من کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیرم اگر چشمان عالمی حتی نسبت به من کور می شد.


خسته ام، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟ دقیق می شوم، دقیق و متمرکز می شوم بلکه بشنوم، بلکه صدایش را بشنوم، اما نه، فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند. مغزم، مغزم درد می کند از حرف زدن، چقدر حرف زده ام، چقدر در ذهنم حرف زده ام. خروار، خروار حرف با لحن و حالت های مختلف، مغایر، متضاد  و ... گفته ام و شنیده ام، خاموش شده و باز بر افروخته ام، پرخاش کرده و باز خود دار شده ام، خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. اشک هرگز!


کینه٬ آری کینه٬ لغت کینه همواره منفور من بوده است و شاید تا امروز با حس خود هرگز به آن نیندیشیده بودم - حتی در مقوله طبقات – از آنکه در ذهن و درنظر٬ معادل چرک بوده است و چرک درون ...! اما اکنون این لغت در قلب مرد قد بر می کشد. چرا؟ و نسبت به که ؟ نمی داند: جز این که دم عقرب خمیدگی دارد و شنیده است چون عقرب را در حلقه آتش بدارند٬ او فقط به خود نیش می زند٬ چندان که با سم خود هلاک می شود. و قیس اکنون آیا عقرب می شود٬ عقرب در حلقه شناعت و استفراغ؟ به کجا و به چه کس کینه بورزد؟ روی از عالمی برگردانیده و دیگر در مردمک چشمان هیچ انسانی نشان از حقیقت مهر نمی تواند ببیند و گمان می برد شاید که دیگر نیست٬ که دیگر حقیقتی نبوده است.


پک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الا نوعی لجاجت با خود, و حتی لجاجت در تداوم نوعی عادت. عجیب ترین خوی آدمی اینست که می داند فعلی بد و آسیب رسان است اما آن را انجام می دهد و به کرات هم. هر آدمی دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت با خود به سر می برد و هیچ دیگری ویرانگر تر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۴
نویسنده


ریچارد باخ جاناتان را در سال 1970 نوشت، داستان مرغ دریایی ای که نمی خواهد مثل بقیه مرغان دریایی زندگی کند، می خواهد تندتر و بالاتر پرواز کند. اما همنوعانش تغییر را دوست ندارند و او را از جمع خود می رانند. اما به راستی، جاناتان تنها مانده است یا مرغانی که او را راندند؟ سرگذشت این مرغ دریایی بلند پرواز، نزدیک چهل سال است که میلیون ها نفر را محسور خود کرده است.


جاناتان، مرغ دریایی، کتابی است سرشار از امید. داستان پرواز و  رهایی. داستان چگونه پریدن و چگونه دل کندن، داستان رها کردن و شکستن تمام عادات. یک داستان نمادین که میشود از آن اوج گرفتن را آموخت. اینکه هرگز نباید مایوس شد و دست از تلاش کشید. نویسنده ی این کتاب، ریچارد باخ، خلبانی است که تا کنون سه کتاب درباره ی پرواز نوشته است و جوناتان مرغ دریایی یکی از زیباترین این سه کتاب است!

در این اثر بسیار ساده اما ارزشمند ، یک مرغ دریایی به نام جاناتان بر خلاف مرغان دریایی دیگر که پرواز و زندگی را فقط در به دست آوردن غذا در کنار ساحل (قانع بودن به حداقل آنچه می توان داشت) خلاصه کرده اند، دوست دارد شوق پرواز را تجربه کند، دوست دارد لذت پرواز را تجربه کند و سرعت را.  پرواز همان قابلیتی است که در ذات بال های جاناتان است... 

پرواز در ارتفاع اندک آن هیجان آموختن درون جاناتان را فروکش نمی کند او با تمام قدرت بال هایش فرصت می دهد، تمام رسم های پرندگان را می شکند برای اینکه به تجربه نو برسد و هر چند این امر به طرد شدنش منجر می شود اما باز خسته نمی شود حتی تنهایی نیز بر او چیره نمی شود او به سرعت پرواز میکند و با موج ها زوز آزمایی و در قبال آن به لذت ماهی های عمق دریا می رسد هر چند سخت...
آنقدر به تلاش می پردازد که یک روز بلاخره پرده از رازی میگشاید... چشم هایش آن زیبایی را که دیگر مرغان نمی بینند می بیند... این بار یک پله بالاتر صعود میکند... حالا خوشحال است که آنقدر به درجه بالای نگاه رسیده که می تواند استادی داشته باشد برای شناختن زیباترین ها و وارث دانش و نگاهی عظیم بودن... حالا او یک مرغ دریایی کامل است...

حالا وقت آن رسیده حتی اگر شده بتواند یک مرغ دریایی را به خویشتنش باز شناساند کار بزرگی است و جاناتان نیز چون استاد خویش روزی آنقدر درخشان و نورانی میشود که دیگر دیده نمی شود اما همچنان جاناتان ها ادامه دارد...


بخش های برگزیدۀ کتاب:


 "جاناتان! چنین مکانی ‌(بهشت) وجود ندارد. بهشت یک مکان نیست و  یک زمان هم نیست. بهشت یعنی کامل شدن ..."


" مرغانی که کمال را به خاطر سفر حقیر می شمارند به تدریج نیز به جایی نمی رسند،  اما ما آنهایی که سفر را بخاطر کمال کنار می گذارند زود به همه جا می رسند . به خاطر داشته باش جاناتان،  بهشت مکان و یا زمان نیست،  زیرا مکان و زمان خیلی بی معنا هستند... ‍"


   "آنچه دیدگانت به تو می گویند باور نکن. همه ی آنچه که می بینی محدود است. با ادراک خود بنگر اگر آنچه را که آموختی بشناسی  می توانی پرواز را بشناسی. "

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
نویسنده


در رمان "صد سال تنهایی" به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شده‌ است که نسل اول آن‌ها در دهکده‌ ای به نام ماکوندو ساکن می‌شود. ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت‌های داستان به جادویی شدن روایت‌ها می‌افزاید.


صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده‌ اند توسط افراد ناشناس از طربق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچه‌ها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است.


بخش های برگزیدۀ کتاب:


«نسل های محکوم به صد سال تنهایی، فرصتی دوباره روی زمین نداشتند.»


«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان می بخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.»


«فرناندا وقتی که می دید او از طرفی به ساعت ها فنر می گذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
نویسنده


مجموعه شعر "یک بسته سیگار در تبعید" سروده غلامرضا بروسان از سوی نشر شاملو برای دومین‌بار ‌منتشر شد. 

به گزارش خبرنگار مهر، اشعار این کتاب که با ترجمه آلمانی و انگلیسی برخی از آنها به چاپ رسیده در عین کوتاهی دربرگیرنده فضاهای صمیمی و عموماً تاثیرگذار است.


بروسان برنده اولین دوره جایزه شعر خبرنگاران کشور در اشعار خود در "یک بسته سیگار در تبعید" ضمن حفظ لحن شاعرانه خود از بسیاری از حالات روحی خود که شاید بتوان آن را به تمام انسانهای معاصر تعمیم داد سخن می‌گوید و غم و احساس تنهایی را اینگونه بیان می‌کند:"تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است/ تنهایی در قطار هزار نفر. / به تو فکر می‌کنم/ در چشمهای بسته آفتاب بیشتری هست...


ترجمه انگلیسی و آلمانی اشعار این کتاب به وسیله مترجمان مطرح کشور، احمد پوری ، علی عبداللهی و علیرضا آبیز انجام شده ‌است.


"یک بسته سیگار در تبعید" با شمارگان 1100 نسخه در 64 صفحه به چاپ رسیده‌ است


بخش برگزیده از کتاب: 


تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیدهدم

چون راهی که به خواب منتهی میشود

تو را دوست دارم

چون آخرین بستهی سیگار در تبعید.

تو نیستی و هنوز مورچهها

شیار گندم را دوست دارند

و چراغ هواپیما در شب دیده میشود

عزیزم

هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد

از ریل خارج نمیشود.

و من

گوزنی که میخواست

با شاخهایش قطاری را نگه دارد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۳
نویسنده